رفته بودیم کمی برف بازی کنیم
یادمان رفته بود اما
کلاه هایمان را برداریم
بازی که تمام شد
پیر شده بودیم
پیر پیر
انقدر پیر
که دروازه بان شهر
از اینکه قیافه مان
با عکس روی گذرنامه نمی خواند
به شهر راهمان نداد
ماندیم
بیرون شهر در سرما
به امید انکه افتاب براید
برف ها اب شوند
و ما جوان
نظرات شما عزیزان:
|